شهادت حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام
این اسبها از این بدنم پا نمی کشند
جانم درآمد از کفنم پا نمی کشند
تا که گلاب ناب مرا در نیاورند
از غنچه های یاسمنم پا نمی کشند
این نیزه ها که در جگرم پا گذاشتند
چون داد می زنم حسنم پا نمی کشند
می خواستم دوباره صدایت کنم ولی
یک لحظه هم از این دهنم پا نمی کشند
موی مرا به دست گرفتند و می کشند
اما زدست و پا و تنم پا نمی کشند
****
چگونه تو خوش قد وبالا شدی
به یک لحظه اینقدر زیبا شدی
مکش اینقدر پا به روی زمین
مکش پا که هم قد طوبا شدی
تو نیمت حسن بود و نیمت حسین
چرا اینقدر شکل زهرا شدی
چنان از سر اسب انداختند
که از نصفه های کمر تا شدی
چنان پيچ خوردي در این تیغ ها
گل پيچك آسمانها شدي
ملائک گلاب تو را می برند
گلاب غم انگیز دنیا شدی
دل ماه خیمه برایت گرفت
صدایم نکن که صدایت گرفت
چرا دستهایت کشیده شدند
گمانم که دیشب دعایت گرفت
چه دشنام هایی به تو داده اند
که اینگونه حال و هوایت گرفت
کمی صبر کن تا بیاید پدر
که گویا دل مجتبایت گرفت
سرت را به سینه گذارم که تو
ببینی دل کربلایت گرفت